کد مطلب:225619 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:242

حیله ی مأمون در به شهادت رساندن آن حضرت
هنگام ورود مركب مبارك حضرت رضا علیه السلام به مرو، مأمون (لعنة الله علیه) و فضل بن سهل - وزیر مأمون - كه تمام امور كشور بر عهده ی او بود، با عده ی زیادی از بزرگان درباری و حكومتی، تا چندین فرسنگ به استقبال آن امام همام علیه السلام رفتند، و آن حجت یگانه ی



[ صفحه 25]



زمان را با حشمت و جلال فراوان به شهر آوردند.

سپس مأمون پس از گذشت چند روز، حیله ی خود را، كه اظهار واگذاری خلافت به آن حضرت بود، ابراز كرد، تا به خیال خود، با یك تیر چندین نشانه را بزند: اول، قیام های علویین را علیه دستگاه حكومت خود از بین ببرد، یا از آن بكاهد. دوم، با وارد كردن وجود مبارك حضرت رضا علیه السلام به دستگاه حكومتی خود - كه همواره مورد نفرت و بدگویی آل علی علیه السلام بود و به تشكیلات حكومتی كاملا بدبین بودند و عوامل آن را ناپاك و آلوده می دانستند - موجبات خوشبینی علویین و شیعیان را فراهم آورد. سوم، مأمون قصد داشت با این شیوه، از وجهه ی تقوایی آن حجت خدا علیه السلام بكاهد؛ و با این نقشه، همبستگی مذهبی كه شیعیان آل علی علیه السلام با یكدیگر داشتند، از بین ببرد؛ و با توجه به همه اینها، بتواند بدون هیچ گونه خطری به حكمرانی خود ادامه دهد.

وجود مبارك امام هشتم علیه السلام نتیجه یی برخلاف انتظار مأمون و وزیرش، فضل بن سهل - طراح تمامی نقشه های دربار مأمون - داشت. اما با رد قاطعانه پیشنهاد مأمون تمامی نقشه های او را نقش بر آب كرد تا او، امام علیه السلام را با شمشیر برهنه وادار به پذیرش ولایتعهدی كرد.

در كیفیت حیله ی مأمون در به شهادت رساندن آن بزرگوار، روایت های بسیاری نقل شده است، اما آنچه قابل توجه است، سخن مبارك خود آن بزرگوار در مورد طریقه ی شهادت، غسل و دفن خود می باشد، كه از معجزات امامت محسوب می شود.

امام بزرگوار چند روز قبل از به شهادت رسیدن، با جناب هرثمة بن اعین (علیه الرحمه) كه از اصحاب سر آن حضرت بود، نحوه ی شهادت خود را در میان می گذارد. از آنجا كه این روایت دارای نكته های ظریف متعددیست، این حقیر عین آنچه را كه مرحوم محدث قمی (علیه الرحمه) به سند ابن بابویه (ره) نقل كرده است، تقدیم می دارم. هرثمة بن اعین (رحمة الله) روایت كرده است كه:

شب از نیمه گذشته بود، كه صدای در خانه را شنیدم. یكی از غلامان من جواب داد و پرسید: «كیستی؟» آن كه پشت در خانه بود، پاسخ داد: «به هرثمه بگو كه، سید و مولایت تو را می طلبد.» پس به سرعت برخاستم، و لباس هایم را پوشیدم. سپس با عجله به راه افتادم، و خود را به محضر مبارك آقا و سرورم، حضرت امام رضا علیه السلام رساندم. چون داخل خانه شدم، دیدم كه



[ صفحه 26]



مولای من در صحن مبارك خانه ی خود نشسته است فرمودند: «ای هرثمه!» گفتم: «لبیك، ای مولای من!» گفت: «بنشین!» چون نشستم، فرمودند:

ای هرثمه! آنچه می گویم، بشنو و به خاطر داشته باش! بدان كه، وقت آن رسیده كه نزد حق تعالی رحلت نمایم، و به جد بزرگوار خود ملحق شوم. ناقه ی عمر من به آخر رسیده است. مأمون (لعنت الله علیه) عزم كرده است كه به وسیله ی انگور و انار به من زهر بخوراند. پس زهر را در رشته خواهد كشید، و سوزن در میان دانه های انگور خواهد دوانید. و اما انار! پس ابتدا ناخن بعضی از غلامان خود را به زهر آغتشه، و به دست آنها انار را برای من دانه خواهد كرد. فردا مرا خواهد طلبید، و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانید. بعد، چون به دار بقا رحلت نمایم، حق تعالی بر من جاری خواهد شد.

مأمون (لعنت الله علیه) می خواهد مرا به دست خود غسل بدهد. چون خواست این اراده كند، پیغام مرا در خلوت به او برسان، و بگو امام رضا علیه السلام گفت: «اگر متعرض غسل و كفن و دفن من بشوی، به تو مهلت نخواهم داد؛ و عذابی كه در آخرت برای تو مهیا شده است، به زودی در دنیا بر تو خواهم فرستاد.» چون این را بگویی، دست از غسل دادن من خواهد كشید، و به تو واگذار می كند. و او از بام خانه ی خود به گونه یی مشرف خواهد شد، كه بتواند تو را در حال غسل دادن ببیند. البته، ای هرثمه! زینهار، كه متعرض غسل من مشو، تا هنگامی كه ببینی در كنار خانه ی ما خیمه سفیدی بر پا كنند! پس چون خیمه را مشاهده كردی، مرا بردار و به درون خیمه ببر، و خود در بیرون خیمه بایست. دامان خیمه را بر مدار و نگاه نكن، كه هلاك می شوی! بدان كه، در آن وقت مأمون (لعنت الله علیه) از بالای بام خانه ی خود به تو خواهد گفت: ای هرثمه! شما شیعیان می گویید كه امام را فقط امام می تواند غسل دهد؛ اما امروز چه كسی امام رضا علیه السلام را غسل می دهد، حال آنكه پسرش در مدینه، و ما در طوس هستیم؟» هنگامی كه مأمون این را گفت، تو در جواب بگو: «ما شیعیان می گوییم، امام علیه السلام را واجب است امام علیه السلام غسل بدهد، اگر ظالمی مانع نشود. البته اگر كسی هم مانع شود، و در میان امام و فرزندش جدایی افكند، امامت امام باطل نخواهد شد. پس اگر تو امام رضا علیه السلام رابه اینجا فرا نمی خواندی، و امام در مدینه می ماند، پسرش كه امام زمان بعد از اوست، وی را غسل می داد. تو بدان كه، امروز نیز پسرش او را غسل می دهد، به نحوی كه دیگران نمی دانند.»

پس بعد از ساعتی، خواهی دید كه آن خیمه گشوده می شود، و مرا غسل داده و كفن كرده اند. پس مرا به سوی مدفنم خواهند برد. چون مرا به قبه ی هارون (لعنة الله علیه) ببرند، مأمون می خواهد كه قبر پدر خود - هارون - را مقدم و قبله ی من گرداند، اما هرگز نخواهد شد! هر چند كلنگ بر زمین بزنند، به قدر ریزه ی ناخنی نمی توانند جدا كنند. چون این وضعیت را مشاهده كردی، نزد آن ملعون برو، و از جانب من به او بگو: «آنچه اراده كرده ای، هرگز صورت نمی یابد، و



[ صفحه 27]



قبر امام علیه السلام مقدم می باشد.» پس اگر در پیش روی قبر هارون یك كلنگ بر زمین بزنند، قبر، كنده، و ضریح ساخته خواهد شد.

چون قبر ظاهر شود، از ضریح آبی سفید بیرون خواهد آمد، و قبر از آن آب پر خواهد شد. آن گاه ماهی بزرگی به طول قبر در میان آن پدید خواهد آمد، كه بعد از ساعتی، ماهی ناپدید شده و آب فرو خواهد رفت. پس در آن وقت، مرا در قبر بگذار، و اجازه نده كه خاك در قبر بریزند، زیرا قبر، خودش پر خواهد شد.

آنچه گفتم، حفظ كرده، و به عمل بیاور، و در هیچ یك از آنها مخالفت نكن!

گفتم: ای سید من! پناه می برم به خدای عزوجل، اگر در امری از امور، با تو مخالفت كنم!

هرثمه نقل می كند: گریان و نالان، از محضر مبارك آن حضرت بیرون آمدم! غیر از خدا، كسی بر حال من مطلع نبود! فردای آن شب، مأمون (لعنة الله علیه) مرا به نزد خود طلبید، و من تا وقت چاشت - میانه ی روز - نزد او بودم. آن گاه مأمون به من گفت: «ای هرثمه! نزد امام رضا علیه السلام برو، و سلام مرا برسان و بگو، اگر بر شما آسان است، به نزد ما بیایید؛ و اگر رخصت می فرمایید، من به خدمت شما بیایم. پس اگر آمدن را قبول كرد، مبالغه كن، تا زودتر بیاید.» چون به خدمت آن وجود مبارك رسیدم، پیش از آنكه سخن بگویم، حضرت فرمودند: «آیا وصیت های مرا حفظ كرده ای؟» گفتم؛ «بلی! مولای من!» آن گاه فرمودند: «می دانم تو را برای چه كار فرستاده است.» پس كفش خود را طلبید، و پوشید. سپس ردای مبارك خود را بر دوش افكند، و از خانه خارج شد. هنگامی كه به مجلس مأمون (لعنت الله علیه) وارد گردید، آن ملعون برخاست و استقبال نمود. دست در گردنش نهاد، بر پیشانی نورانی آن حضرت بوسه زد، و آن امام همام علیه السلام را بر جای خود نشاند. در هر حال، كاملا محرز بود كه همه این حركات، برای تظاهر و پوشاندن عمل زشتیست، كه قصد انجام آن را داشت. مأمون در حالی كه از چشمانش خون می بارید، و به اندازه ی ذره یی هم مهر آن حضرت در دلش وجود نداشت، شروع به سخن گفتن با آن حضرت كرد، و ساعتی چند با آن حضرت به صحبت پرداخت. آن گاه به یكی از غلامان خود گفت: «انگور و انار را بیاورید!» هرثمه می گوید: چون نام انار و انگور را شنیدم، سخنان آن امام بزگوار را به



[ صفحه 28]



خاطر آوردم. نتوانستم تحمل كنم، و لرزه بر اندامم افتاد! چون نمی خواستم مأمون (لعنت الله علیه) متوجه دگرگونی حالت من شود، از مجلس بیرون رفتم، و بی تاب، در كناری نشستم! تا اینكه نزدیك زوال خورشید، دیدم كه آن حضرت از مجلس آن ملعون بیرون آمدند، و به خانه ی خود تشریف بردند.

بعد از گذشت ساعتی، مأمون (لعنت الله علیه) دستور داد طبیبان به خانه ی مبارك آن حضرت بروند. علت آن را پرسیدم، گفتند، آن حضرت مریض شده است. هیچ كس نمی دانست چه پیش آمده است. فقط من از همه آنچه كه پیش آمده بود، مطلع بودم. چون پاسی از شب گذشت، صدای شیون و ناله از خانه ی مبارك آن امام مظلوم و غریب علیه السلام بلند شد! مردم به در خانه ی آن حضرت شتافتند. من نیز به سرعت رفتم. دیدم آن ملعون سر خود را برهنه كرده است، و بندهای خود را گشوده، و برای تظاهر، با صدای بلند گریه می كند! جناب هرثمه می گوید: من بی تاب شدم، و بر امام از دست رفته ام، بسیار گریستم!

صبح، مأمون (لعنت الله علیه) داخل خانه ی آن امام شهید علیه السلام شد و گفت: «اسباب غسل را حاضر كنید، كه می خواهم او را غسل دهم.» چون من این سخن را شنیدم، طبق فرموده ی آن امام غریب علیه السلام، نزدیك رفته، و پیام حضرت را به او رساندم. مأمون چون آن تهدید را شنید، ترسید، و با حقارت از غسل امام دست كشید، و تغسیل را به عهده ی من گذاشت. چون بیرون رفت، بعد از ساعتی، همان طور كه آن حضرت به من وصیت كرده بودند. خیمه یی برپا شد. من طبق دستور حضرت، آن بدن مسموم را به دورن خیمه برده، و بیرون آمدم، و با جماعتی دیگر در بیرون خیمه ماندیم. در آن حال، آواز تسبیح و تكبیر و تحلیل، و صدای حركت ظرف ها و ریختن آب از درون خیمه به گوش می رسید. بوی خوشی از پس پرده استشمام می شد، كه هرگز چنین بویی به مشام ما نرسیده بود! ناگهان! دیدم همان طور كه امام علیه السلام به من فرموده بودند، مأمون ملعون از بام خانه مرا صدا زد، و آنچه را كه حضرت از پیش خبر داده بود، با من گفت. من نیز آنچه را كه حضرت فرموده بود، به او گفتم. آن گاه دیدم كه در خیمه گشوده شد، و



[ صفحه 29]



مولایم را در كفن پیچیده، و طاهر و معطر بر روی تابوت گذاشته اند. پس تابوت خوشبوی آن بزرگوار را بیرون آوردم. سپس مأمون و جمیع حاضران بر پیكر مباركش نماز خواندند؛ البته قبل از آن، میوه ی دلش، امام محمد تقی علیه السلام درون خیمه بر ایشان نماز خوانده بود. سپس تابوت آن حضرت را تا قبه ی هارون (لعنت الله علیه) تشییع كردم. آنجا دیدم كه كلنگ داران می خواهند در پشت هارون ملعون برای آن حضرت قبر حفر نمایند؛ اما هر چه كلنگ بر زمین می زدند، ذره یی از خاك آنجا جدا نمی شود. مأمون می خواست از این قضیه سوء استفاده كرده، و بر علیه آن امام شهید تبلیغ نماید. پس گفت: «می بینی زمین چه گونه از حفر قبر او امتناع می نماید!» گفتم: «آن وجود مبارك، مرا امر كرده است كه یك كلنگ در پیش روی قبر هارون بزنم؛ و خبر داده است كه قبر، ساخته و آماده ظاهر خواهد شد.» مأمون گفت: «سبحان الله! بسیار عجیب است! اما از امام رضا علیه السلام هیچ امری غریب نیست.» آن گاه گفت: «ای هرثمه! به آنچه كه امام گفته است، عمل كن!»

هرثمه می گوید: من كلنگ را گرفتم، و در جانب قبله ی هارون بر زمین زدم. به یك كلنگ زدن، ناگهان! دیدم قبر آماده، و در میانش ضریح ساخته یی پیدا شد. مأمون در حالی متعجب شده بود، گفت: «ای هرثمه! او را در قبر بگذار!» گفتم: «آن حضرت، مرا خبر داده است كه آب سفیدی از قبر خواهد جوشید، و قبر از آن آب پر خواهد شد. سپس ماهی بزرگی در میان آن ظاهر می شود، كه طولش به اندازه ی قبر خواهد بود. همچنین فرمودند، چون ماهی ناپدید شد، و قبر از آب، خالی گشت، جسد شریف و مطهر او را در كنار قبر بگذارم. سپس آن كسی كه خدا خواسته او را در لحد مبارك بگذارد، خواهد گذاشت.» مأمون ملعون گفت: «ای هرثمه! به آنچه فرموده است، عمل كن!» چون آب و ماهی ظاهر شد، بدن مطهر آن بزرگوار را در كنار قبر گذاشتم. ناگهان! دیدم پرده ی سفیدی بر روی قبر كشیده شد، به گونه یی كه من دیگر قادر به دیدن آن نبودم. سپس آن پیكر مطهر را، بدون آنكه من به آن دست بگذارم، به درون قبر بردند. در آن لحظه، من یقین حاصل كردم كه حتما میوه ی دلش، حضرت جواد الأئمه علیه السلام



[ صفحه 30]



اینجاست، و به امر الهی برای خاكسپاری پدر بزرگوارشان تشریف فرما شده اند؛ درست به همان صورت كه برای تغسیل و نماز، در خانه ی پدر بزرگوارشان حضور پیدا كردند. پس از آنكه پرده ی سفید كنار رفت، آن پیكر مطهر داخل قبر بود. سپس مأمون به حاضران گفت كه، خاك در كف قبر مطهر آن جناب بریزند. همه حضار دست های خود را پر از خاك كرده بودند، تا در این فیض عظیم شریك شوند؛ ولی من طبق دستور آن حضرت به مأمون و حضار گفتم: «خاك نریزید!» آن ملعون كه در تمامی مراحل سرش به سنگ خورده بود، و نتوانسته بود نقشی داشته باشد، دیگر طاقت نیاورد! فریاد زنان به من گفت: «وای بر تو! پس چه كسی قبر را پر خواهد كرد؟» من گفتم: «مولایم به من خبر داده كه، قبر خود به خود پر خواهد گشت.» پس مردم خاك ها را از دست خود بر زمین ریختند. آنها شگفت زده به قبر مطهر نگاه می كردند! در حالی كه از آن غرایب و معجزاتی كه پشت سر هم به وقوع می پیوست، متعجب بودند، ناگهان! مشاهده كردند كه قبر پر شد، و از زمین بلندتر گردید. در حالی كه همه مردم از این معجزات، شگفت زده شده بودند، آن گاه قاتل آن حضرت علیه السلام - مأمون - به خانه برگشت.

او مرا به خلوت سرای خود احضار كرد و گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم، كه غیر از اینها، آنچه آن حضرت به تو گفته است، با من بگویی!» من چون خبر انگور و انار را نقل كردم، رنگ او متغیر شد، و مدهوش به زمین افتاد. وی در حالت بیهوشی مرتب فریاد می زد:



وای بر مأمون، از خدا جل جلاله!

وای بر مأمون، از رسول خدا صلی الله علیه و آله!



وای بر مأمون، از علی مرتضی علیه السلام!

وای بر مأمون، از فاطمه زهرا (س)!



وای بر مأمون، از حسن مجتبی علیه السلام!

وای بر مأمون، از حسین، شهید كربلا علیه السلام!





[ صفحه 31]





وای بر مأمون، از حضرت زین العابدین علیه السلام!

وای بر مأمون، از امام محمد باقر علیه السلام!



وای بر مأمون، از امام جعفر صادق علیه السلام!

وای بر مأمون، از امام موسی كاظم علیه السلام!



وای بر مأمون، از امام به حق

آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام!



به خدا سوگند! این زیانكاری هویدا را، جناب هرثمه (علیه الرحمه) نقل می كند، و در ادامه ی این روایت چنین می گوید:

آن ملعون، مكرر این سخنان را می گفت، می گریست و فریاد می زد! من از مشاهده ی احوال او ترسیدم! در گوشه یی نشستم، و به یاد مظلومیت و غربت آقا و سرورم، حضرت رضا علیه السلام اشك ریختم! در آن حال، به یاد روزهایی افتادم، كه مأمون ملعون، آن حضرت را غریبانه به اینجا آورد، و ایشان را به اجبار، ولیعهد خود كرد. همچنین زمانی را به یاد آوردم، كه شیعیان و علویان از این پیشامد ابراز خوشحالی می كردند! آن حضرت همیشه به اصحاب خاص خود می گفت: «خوشحال نباشید، كه من به دست همین شخص به قتل خواهم رسید!» همچنان كه پدر بزرگوارش، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بارها به اصحاب خود فرموه بود: «من به دست همین ابن ملجم به قتل خواهم رسید!» [1] .

در همین اثنا، مأمون به حال عادی بازگشت، و مرا نزد خود طلبید. او در حالی كه مانند مستان، مدهوش بود، گفت: «به خدا سوگند! تو و جمیع اهل آسمان و زمین، نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستید، كه او را كشتم. اگر بشنوم، یك كلمه از این سخنان را جایی ذكر كرده ای، تو را به قتل می رسانم!» گفتم: «اگر یك كلمه از این سخنان را جایی اظهار كردم، خون من بر شما حلال باشد.» آن گاه عهدها و پیمان ها از من گرفت، و مرا سوگند داد كه این اسرار را هیچ جا فاش نكنم. آنجا تازه من فهمیدم كه همه ناراحتی های او، از ترس



[ صفحه 32]



افشای طریقه ی شهادت آن حضرت است. اگر مردم می فهمیدند، حكومتش به طور قطع منقرض می شد. او برای حفظ حكومت و ترس از انقراض، آن طور ناله و فریاد می كرد، نه از ترس خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله. چون من پشت كردم، دیدم دست بر دست زد، و این آیه ی مبارك را خواند: «یستخفون من الناس و لا یستخفون من الله و هو معهم اذ یبیتون ما لا یرضی من القول و كان الله بما تعملون محیطا» یعنی: «از مردم پنهان می كنند، و از خدا پنهان نمی كنند. حال آنكه، خدا با ایشان است، در شب ها كه می گویند سخنی چند، كه خدا نمی پسندد از ایشان. خدا به جمیع كارهای شما احاطه دارد، و بر همه آنها مطلع است.» [2] .

این بود جریان ولایتعهدی و شهادت مظلومانه ی آن امام غریب علیه السلام، كه از مستندترین روایت هاست؛ زیرا از زبان مبارك خود آن حضرت بیان شده است، و جای هیچ گونه شك و شبهه یی برای كسی باقی نمی گذارد. به این امید كه، شفاعت و زیارت آن حضرت نصیب همه شیفتگان و شیعیان خالص آل علی علیه السلام شود، ان شاء الله تعالی!

«صلی الله علیك یا سلطان یا ابوالحسن یا علی بن موسی الرضا. ایها الرضا یا بن رسول الله، یا حجة الله علی خلقه، یا سیدنا و مولانا. انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الی الله، و قدمناك بین یدی حاجاتنا. یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله، یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.» [3] .



[ صفحه 34]




[1] رجوع شود به كتاب اولين امام (ع)، همين نگارنده، ص 73، چاپ 1379.

[2] مرحوم شيخ عباس قمي، منتهي الآمال، ص 918.

[3] حميد قلندري بردسيري، ارتباط با خدا، صفحه ي 163، نشر فرا گفت.